ثمینثمین، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
حدیثحدیث، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

◄ ♥ ►فرشته های زمینی◄ ♥ ►

⇦عروسڪـــــ نوپایـــــم⇨

سلام خدمتـــــ دوستان عزیزم و مامانے هاے عزیزتر از جان... اخرین باری که وقت کردم وبلاگ رو اپ کنم زمان زیادی میگذره..شیطنتهای حدیث نوپایم دلیلی شده بر تنبلیم ...به بزرگیه خودتون ببخشید عیدتون مبارڪ باشه مامانے هاے گلم امیدوارم نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق باشه این ماه  اتفاقاتـــــ خوبے داشتیم اولیش اینڪہ تولدقمری جفت فرشته های بی همتایم مصادف بود با 8 و 20 رمضان و جالبترینشم ڪہ تولد نبات شیرینم درست روز عید فطر بود . ⇦دخترڪ بےهمتایم ۱۲ماه از۲۷تیرےڪہ مهرتـــــ در زندگیمان جارےشده بود گذشتـــــ⇨ ↻۱۲ماه پر از خاطره ولحظات شیرین...↻ ↯حرفهایـــــی ڪہ نہ گفتنـے بود ونہ شنیـــــدنے..↯ °فقط بایـــــد مادر باشے و...
31 تير 1394

♥روزهای ماندگار♥

✓ سلام مامانی عزیزم و فندقهای دوست داشتنی ✓ میدونم که خیلی وقته نبودم و نتونستم جویای حال عزیزانم باشم شرمنده ام   روزهایی بود که ناراحت بودم و هم خوشحال ッ روزهایی که به دور از مشکلات با خنده فرزندانم خوشبختی رو احساس کردم و بیشتر از همیشه  شکرگذار پروردگارم بودم خدایم رو شکر میگویم به داشتن فرزندانی سالم و زندگی که به دور از استرس و نگرانی ها بیرون از خانه سپری میشود عید سال ۹۴هم سپری شد البته با خوبی های فراوان و بدی هایی که اصلا به چشم نیومدن بهترین روزهایم در کنار خانواده ام گذشت خانواده که همیشه کنارم هستند و تنهایم نگذاشته اند حال شاه بانوی خانه ام بسیار عالی هست و کمک دست مادر...
9 ارديبهشت 1394
1006 16 14 ادامه مطلب

▓شش ماهگے حدیثم▓

سلام مامانی گلم امیدوارم خوب باشین و کلوچه های عزیزم هم  در پناه خدا خوب و سلامت باشن   حدیثم شش ماهشم پشت سر گذاشت واقعا چقد روزا زود میگذرن تا چشم باز میکنی میبینی شب شده تا میخوای بجنبی میبینی هفته ها به سر اومده و  تا میخوای تکونی به خودت بدی ماه ها رو پشت سر گذاشتی. .. از الان موندم برا عید  چه کارایی بکنم خداییش کلی کار دارم و هنوز کاری نکردم از شستن فرش ها گرفته تا تعویض بعضی از لوازم منزل. ..به دلم افتاده سال جدید به دور از  غم و غصه سال قبلمون خواهد بود البته من امسال روزهای بسیار خوبی هم داشتم ..از بهتریناش  تولد حدیثم بود که خدا بهترین هدیه رو بهم داد بعدیش وضعیت درس ثمینم بود .با اینکه من سرگر...
2 بهمن 1393

یاد روزهای سپری شده.:)

سلام خدمت مامانی گلم و عزیز دردانه های نازنینم... ببخشید که یه مدتی نبودم و نتونستم به کوچولوهای نازنین سر بزنم و جویای احول باشم شکر خدا توی این مدت اتفاق های خوب خیلی زیاد داشتیم و هر روز شاهد بزرگ شدن  گلهای زندگیم بودم ثمینم که سرگرم درس و مدرسه هستش ومن هم پا به پای دانشمند کوچکم  از صفحه صفحه های کتاب ها اکتشافات جدیدی به دست میاریم .از ریاضیات گرفته تا علوم و بنویسیم ...از ضلع و گوشه گرفته تا تشکیل روز و شب  خلاصه اینکه عشق مامان هر روز که میگذره بر ثوادش افزونتر میشه و میدونم که زحمتهایم به حدر نمیره و روزی میرسه که باعث افتخار مامان و بابا میشه و اینکه دردانه ی مامان هم که دیگه راه شکم رو خوب شناخت...
13 دی 1393

دنیای دونفره

سلام خدمت همه مامانی عزیز.یه مدتیه نتونستم  پست جدید بزارم وحال دوستامو بپرسم ببخشید و امیدوارم که حالتون خوب و خوش باشه..البته تو این چندوقت ثمین گلی سر گرم درس و مدرسه بود و حدیثم هم یار روز های تنهایی مامان بوده و با مامان همکاری کرده...قربونشون برم که هر دوشون هوای مامان و بابا رو دارن ثمینم با درس خوندنش که افتخاری هست برا من و بابا مهدی و حدیثم هم با ساکت بودنش با من و بابا مهدی همکاری کرده و امیدوارم  تا اخر هم همینجوری باشه ولی چشمم اب نمیخوره چون حدیث رفته رفته شلوغ تر میشه و نیاز داره که یه وقتایی بغلش بکنم و باهم خونه گردی کنیم اینجا اونقد خسته بود که  سیمین جون {دایی جون}تاگذاشت رو تشک پستونک ب...
17 آذر 1393

حمام کردن حدیث

سلام کوچولوی مامان...قربونت برم که همش دوست داری تو حموم باشی و با اب بازی کنی..هر چقد هم گرسنه باشی باز صدات در نمیاد چون عاشق حموم کردنی....... قربون دستای توپولت بشم که محکم انگشتمو گرفتی ...
2 آذر 1393

اولین دیدار بعد از تولد

حدیث جونم از وقتی به دنیا اومدی نتونستم ببرمت دیدن عمو محمد...الان تقریبا خودم هم 7 ماه باردار بودم که نتونستم برم دیدنش...تو این چند وقت همش خوابشو دیدم...یه بار خواب دیدم تورو بغل کرده و داره باهات بازی میکنه ...امروز یعنی پنجشنبه 29 ابان اولین روزی بود که حدیثم  به دیدن عمو محمدش داشت میرفت محمد عزیز رو حت شاد خونه مامان جون      ...
1 آذر 1393

پایان چهار ماهگی

نفسای مامان و بابا امیدوارم هر روز که میگزره  به بودنتون افتخار کنیم  حدیث جونم عروسک مامان امروز چهار ماهگیتو تموم کردی و با تنی سالم وارد پنج ماهگیت شدی  امروز قرار بود ببرمت مرکز بهداشت برای واکسن چهار ماهگیت...صبح برعکس هر روز که تا ساعت 11 میخوابیدی از ساعت 7 بیدار بودی و با  ثمین و بابا مهدی  نشستی سر سفره صبحونه...بعد اینکه ثمین رو راهی مدرسه کردیم به اتفاق بابا مهدی رفتیم مرکز بهداشت ..وزن و قدت  خیلی خوب بود ..وزنت 6.600 بود ..توی اتاق واکسیناسیون بود که خانومی  معنی سحر خیزی رو فهمید و با چشمایی پر از اشک  رفت بغل بابا مهدی ...الهی قربونت بشم که قبل واکسن میخندیدیو وقتی داشتن واکسنتو میزدن...
29 آبان 1393

حدیثم 2ماهه شد

حدیثم وقتی چهل روزگیت تموم شد بردیم مرکز بهداشت ..وزن و قدت عالی بود ولی قرار شد 20 روز بعدش برا پایان دو ماهگی و واکسن ببرمت.... بعداز ظهر اون روز هم از دکترت وقت گرفته بودم تا ببریمت و دکترت هم چکاپ کنه.به خاطر اینکه تو بغلم اذیت نشی با کریل بردیمت.توی سالن مطب وقتی بابا مهدی میخواست با کریل بلندت کنه یه لحظه بازوی کریل  تاب خورد و شما خانوم گلم رو با تشک و پتو سر داد رو موزاییک های سالن فقط یادم میاد  بلند جیغ کشیدم رنگم پریده بود نای راه رفتن رو نداشتم وقتی پتو رو از صورت ماهت  کنار کشیدم دیدم خانوم خانوما توی خابه و خم به ابرو نیاوردی. ..این صحنه از اون بهترین صحنه های عمرم بود چون هیچیت نشده بود و اصلا از خواب بیدار...
26 آبان 1393