ثمینثمین، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
حدیثحدیث، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

◄ ♥ ►فرشته های زمینی◄ ♥ ►

کلاس اول

ثمینم الهی مامان فدات بشه که رفته رفته بزرگ میشی  ولی به چشم مامان همون دخمل کوشولویی عزیزکم تقریبا بعد 4ماه از تعطیلی مهد گذشته بود وتوگل دخملم میرفتی تا با یه دنیایه بزرگتری اشنا بشه... اولــــــــ مهــــــــــر بـــــــــــــود  و تو گل دخترم اماده میشدی  تا بری مدرسه ...همش  از معلمت میپرسیدی فکر میکردی باز خاله زینب  معلمته اماده بودی بری مدرسه که مامان دوربین به دست دنبال سورژه بود الهی فدات بشه مامانی وقتی دیدی موهات میریزه بیرون برگشتی و حد سرت کردی ..هر چی هم اصرار کردم اذیت میشی باز حرفت یکی بود که یابد حد  ببندم  مینا گلی هم کلاس و دوست صمیمی ثمینم ...
24 آبان 1393

ثمینم با عزیزانش

ثمینم  با عزیزش ثمینم با بابا جون و عزیز ثمینم با بابا مهدی  توی  مسیر هتل ایل گلی برا مراسم پایان  دوره امادگی اینم از مامان رویا که با ثمینش و خاله ارزو رفته بدن تبریز گردی الهی فدای سوار کار کوچولوم بشم...ثمینم توی ویلای اقاجونش داشت سوار کاری میکرد ثمین گلی با رضا و عمو عادل...ببین با یه وجب جا هم میشه خوش بود روز سیزده بدر ثمینم با مانی و سودای گلم.. اینالی با مامان جون و اقا جون عزیز...بهترین روزی که با عمو محمد داشتیم جاده حیران  با عزیز و بابا جون...چقد خوش گذشت یه گردش دسته جمعی با عمو ها و عمه عزیز ..اکبر جوجه ارومیه ...
23 آبان 1393

عروسی عمو محمد

یه عکس یادگاری  از عمو محمد که فوت شده ثمینم با بابا مهدی و عمو محمد عزیز که اون روز مراسم عقدش بود عمو محمد روحت شد این عکس واسه وقتیه که عمو محمد میخواست بره عروس خانوم رو ببینه. ..ثمین هم همراه عمو  محمد رفت خونه عروس خانوم ...
22 آبان 1393

امادگی

عزیزه دل مامانــــــ اول مهر بود  وتو عزیزم اینقد ذوق داشتی که زود برسی مهد البته دلیلش هم خاله زینب بود چون عاشق خاله بودی تهدید کرده بودی اگه خاله نباشه  تو هم اونجا نمیمونی و با من بر میگردی خونه به  خاطر همین یک ماه قبل با مدیرتون  هماهنگ کرده بودم که مربی کودکستانت   یعنی خاله زینب رو  انتقال بده قسمت امادگی صب ساعت 8 بود که راهی مهد شدیم و این بود که دوره امادگی هم شروع شد پسر عمو رضا هم داشت میرفت مدرسه که با هم عکس گرفتین اینم از عمو بهروز که تنهاتون نزاشت و به جمعتون اضافه شد اینم از بقیه روزها که مثل برق و باد گذشت ...
22 آبان 1393

کودکستان

ثمــــــین عزیزم  تازه داشـــــتی خودتــــو با دنیای جدیدی به نام کودکستــــان وقف میدادی  ببخشـــ که همیــــن دوتــــا عکس رو ازتــــ دارم روز اول اصلا نمیخواستی که از کنارت برم چون خداییش تا اون زمان به دور از من نبودی  ولی بعد گذشت یک هفته اخرش مربیت نتونست گریه های تورو  تحمل کنه و گف که باید مامانی بره خونه چون قراره برا گل دخترش نهار درست کنه  بعد میاد دنبال تو  تا برین خونه وقتی تو این حرفارو شنیدی خیلی منطقی بهم گفتی مامان تو برو نهار درست کن بیا دنبالم نمیدونی با چه حالی برگشتم خونه  خلاصه اون روز اولین روزی بود که ثمینم  به دور از خونه داشت با دنیای کودکیش خداحافظی میکرد ...
22 آبان 1393

ازهر زمان و مکانی هست

  ثمینم  میدونی لبخند چقدر بهت میاد... گلم بخـــــند تا زندگی همیشــــــــه به روتــــــ بخنده الهی فدات شه مامانی ..گلم سوپر مدل شده توی تبلیغات فلفل  کار میکنه    ثمین خانوم هر دستش بیاد میپوشه تا خوشمل شه ...اینم جورابای بابا مهدی    اینم از ابتکارای خانومی ...ثمینی رو اپن چیکار میکنی؟؟ دخملم چقد خشگله خداااااااا..عروسک باربیشو عمو محمد از کربلا اورده بود اینم از شعله زرد دایی رامین که ثمین  با عزیزش  داشت هم میزد... قبول باشه ثمینم خسته نباشی عزیزممم جلفا پارک ایل گلی شمال{گیسوم} ...
22 آبان 1393

تولدتـــ مبارکــــ باشه عروســکه مامانـــــ✿◠‿◠

هـــــر سالـــ که میگذره بزرگــــتر میشــــی و فهمیده تــــ ـــر روز میــ ـــلادتـــــ مبارکـــ ــــ باشـــــــه خانــ ـوم گــل تولـــد پنــــج سالــــگی     تولــــد دو سالــــگی تولـــــد سه سالگی با عمو جواد و عمو محمد و پسر عمو رضا تولد چهار سالگی تولد پنج سالگی   تولد شش سالگی رو توی رستوران پیتزا پیتزا  توی فلکه ایل گلی گرفتیم ... یه سوپریز جانانه از طرف بابا و مامان اینم از تولد هفت سالگی توی خونه باباجون بود و مانی و مهدی عزیزم هم ثمینم رو تنها نذاشته بودن البته اینجا ثمین خانوم یه همراه...
21 آبان 1393

عیــــدونه✯◡✯

عـــــید سال 88 ثمــ ـــینم تقریـــــبا 18 ماهه بـــــــود عید سال 89 عید سال 90 عید سال 91 عید سال 92 اخرای سال 92 یعنی 18 اسفند 92 درست روزی که تبریز زلزله اوم و خونمون رو لرزوند  عمو محمد هم فوت کرد و دلمون رو لرزوند اون سال دیگه روز اول عید از عکس دسته جمعی خبری نبود چون عمو محمد توی جمع مون نبود و کم داشتیمش  فقط یه عکس با باباجون گرفتیم که همین عکس بود عمو محمد روحت  شاد     ...
20 آبان 1393

حاجـــی خانـــوم⊙.☉

اوه اوه خوشتیپــــــــ کردی  خانومیــــــ اره خبـــ منم جای نفس  بودم همیــــن جوری  خوشــــتیپ میکــــردم ثمیـــنم سه ساله بود که قسمـتــــــ شد بریــــم سوریــــه اینجا حیاط کاخ یزید بود  حرم مطهر حضرت رقیه...ثمینم زیارت قبول باشه  خانومی       درست سه ساعت مونده به پرواز دمشق تبریز    توی بهترین رستوران رو باز دمشق  نفسم نهار رو نوش جان کرد   ثمینم با بابا مهدی  ...
20 آبان 1393